واحه

تویی امید من چون واحه ای در برهوت..

۸ مطلب با موضوع «دارالفؤاد» ثبت شده است

این روزها از آخرین باری که در وبلاگ مطلب نوشتم خیلی زمان میگذرد و من از آن روزها بزرگتر و پخته تر شده ام. شاید همین گذر زمان مرا از دیده شدن دور کرده است. انگار خلوت گزینی تشنگی ام را سیراب می کند و عمیق شدن در درونم مرا بیشتر با جهان آشنا می کند. چیزهایی را می فهمم که پیش از این برایم بیگانه بود، به باورهایی می رسم که پیش از این هم بلد بودمشان اما به آنها اعتقادی نداشتم. چیزهایی می بینم که قبلا هم نگاهشان می کردم اما نمی دیدمشان! چیزهایی را با تمام وجود می خواهم که قبل تر خواستنشان تنها بر سر زبانم بود. برای رسیدن به خواسته های معنوی کارهایی را می کنم که قبلا برایم ثقیل بود!

امروز به خیلی از أرزوهای مادی ام رسیده ام اما فهمیدم آرامش در داشتن آنها نیست! جمله ای کلیشه ای که اگر قبلا به من می گفتند قطعا جوابش یک پوزحند بود و امروز جوایش سر تکان دادن به نشانه تایید!

آدمیزاد همینقدر متزلزل است. اگر بگویم امروز به ثبات ذهنی رسیده ام شاید حرفی گزاف باشد اما حس می کنم یک چیز را خوب فهمیده ام که چیزی در بیرون آدمی نیست، چرا که همه جهان در من است!


لقمان علیه السلام زیاد با خودش تنها مى نشست و خواجه اش بر او مى گذشت و مى گفت: اى لقمان! تو زیاد تنها مى نشینى، میان مردم برو و با آنها دمخور باش. لقمان مى گفت: تنهایىِ زیاد، ذهن را فهیم تر مى کند و اندیشه طولانى، راهنماى به سوى بهشت است.

|فاء عـیـن|

وقتی 5 ساله بودم روزی در بازار در لجبازی با مادرم از اینکه خسته شده ام و دیگر نای راه رفتن ندارم دستش را رها کردم و در گوشه-ای نشستم، در چشم بر هم زدنی گم شدم، هر چه چشم می-چرخاندم فایده-ای نداشت، دست به هر چادری می-زدم، مادرم نبود، با همه نگرانی که به سراغم آمده بود و از مجرای چشم سرازیر می-شد اما دلم قرص بود که مادرم به دنبالم می-گردد و حتما مرا پیدا می-کند، اشتباه نمی-کردم چون طولی نکشید که خودم را در آغوش گرم مادرم دیدم و غرق در بوسه؛

حالا این روزها حسی شبیه سرگردانی آن روز دارم؛ گمشده-ام؟ آری گویا از خودم گمشده-ام در لجبازی با روزگار، دست خودم را رها کردم و نشستم، با همه قهر کردم و از همه بریدم حتی خودم؛ این بار دلم قرص نیست چون کسی متوجه فقدانم نیست، هر روز از دلهره، هذیان می-گویم، به خودم میپیچم، کابوس میبینم، حسی شبیه قوم موسی در وادی تیه دارم، همینقدر سرگردان، همینقدر آشفته؛

دیروز بلند بلند هذیان می-گفتم و او متعجب و صبورانه گوش می-داد، نمی-دام چه گفتم اما می-دانم هذیانی بیش نبود.

أینَ صاحِبَنا

|فاء عـیـن|

دوباره آلودگی دلم

دوباره وارونگی نفسم

و داستان تکراری انسان بودن

چه می‌کشیم از انسان بودنمان...


 اگر تو نبودی، چه می‌کردیم با بودنمان(؟)

اسئلک الامان(!)

|فاء عـیـن|

می‌گفت: یاد بگیر قلیل لیک عمل کن کثیر

و ما چه وارونه‌ایم(!)


 هرچه که میکشیم از علم بی عمل است(!)

|فاء عـیـن|

اینجا دلهامان

به وسعت 7.3  در مقیاس احساس لرزید

و هنوز پس-لرزه-هایش

اشکهامان را جاری می-سازد.


 کاش کاره-ای بودم تا التیام میبخشیدم دردهایتان را.

|فاء عـیـن|

گاهی احساس می‌کنم

آنقدر با هوای ادعاهایم باد شده‌ام

که با تیزی هر بلا

خطر انفجار مهیبی برایم متصور است..

متی نصرالله...

|فاء عـیـن|

بزرگی دلهره-هایم 

به اندازه بزرگی فاصله من تا توست...


خدا نوشت: هوای دلم را داشته باش که دوری از تو بی-چاره-اش کرده...

دل نوشت: فالیکَ افِرُّ

 

|فاء عـیـن|

ندایی از قافله دلم به گوش می-رسد که

هان ای دل!

اگر می-خواهی با حسین بمانی باید بروی...

و من تردیدی برای رفتن ندارم

اما این روزها بیشتر از همیشه پای ارادتم لنگ است

زمین-گیر دنیا شده-ام

ضجه-های ناتوانی-ام، گوش جانم را کر کرده است

تنها نیازمند دست یاریت هستم

که بیایی

و مرا سلیمان-گونه از پلیدی-های نفسانیتم بیرون بکشی

بیشتر از همه ثانیه-های عمرم به تو مجتاجم

یا صاحب-الزمان

|فاء عـیـن|