وقتی 5 ساله بودم روزی در بازار در لجبازی با مادرم از اینکه خسته شده ام و دیگر نای راه رفتن ندارم دستش را رها کردم و در گوشه-ای نشستم، در چشم بر هم زدنی گم شدم، هر چه چشم می-چرخاندم فایده-ای نداشت، دست به هر چادری می-زدم، مادرم نبود، با همه نگرانی که به سراغم آمده بود و از مجرای چشم سرازیر می-شد اما دلم قرص بود که مادرم به دنبالم می-گردد و حتما مرا پیدا می-کند، اشتباه نمی-کردم چون طولی نکشید که خودم را در آغوش گرم مادرم دیدم و غرق در بوسه؛
حالا این روزها حسی شبیه سرگردانی آن روز دارم؛ گمشده-ام؟ آری گویا از خودم گمشده-ام در لجبازی با روزگار، دست خودم را رها کردم و نشستم، با همه قهر کردم و از همه بریدم حتی خودم؛ این بار دلم قرص نیست چون کسی متوجه فقدانم نیست، هر روز از دلهره، هذیان می-گویم، به خودم میپیچم، کابوس میبینم، حسی شبیه قوم موسی در وادی تیه دارم، همینقدر سرگردان، همینقدر آشفته؛
دیروز بلند بلند هذیان می-گفتم و او متعجب و صبورانه گوش می-داد، نمی-دام چه گفتم اما می-دانم هذیانی بیش نبود.
أینَ صاحِبَنا