واحه

تویی امید من چون واحه ای در برهوت..

کودک که بودم الفبای زندگی را با منطق ریاضی آموختم، ذهنم را صفر و یک بستم، احساساتم را برای ترس از قضاوت دیگران می-بلعیدم و ظاهر سرد و بی تفاوتم را قاب دل پر التهابم کرده بودم، کسی مرا نمیشناخت یا بهتر بگویم هنوز نمی-شناسد مگر یک نفر که همنشین سالهای کال جوانی-ام بود، روزها را با هم مزه مزه می-کردیم، از درختهای ممنوعه بالا میرفتیم اما میوه منحوسش را نمی-چیدیم، زنگ در زندگی را میزدیم و فرار می-کردیم، صدای خنده-هایمان چرت روز مرگی را پاره می-کرد، از دیوار سیاست بالا رفتیم و به شیشه دروغ سنگ پرانی می-کردیم، همه آن روزها قدر خوردن یک لیوان آب خنک در ظهر مرداد گذشت و امروز سالها از آن روزها می-گذرد و او در روزمرگی خود اوقات سپری می-کند و من در پیله تنهایی خود منتظر ساعت پروانگیم.

ولی هنوز هم کسی مرا نمی-شناسد..