واحه

تویی امید من چون واحه ای در برهوت..

۳ مطلب با موضوع «رفقای لاهوتی» ثبت شده است

 

سال گذشته دقیقا در چنین روزی، غبار روبی شهدای بهشت بود، دیر رسیده بودم و از قافله دوستان جا مانده بودم، در وقت اندکی که داشتم تصمیم گرفتم ۷۲ شهید غریب گمنام قطعه ۵۰ ( البته الان نود و اندی شده‌اند) که الان شهدای پلاسکو در کنارشان آرمیده‌اند را زیارت کنم طبق معمول غریب مانده بودند از قافله غبارروبان و این غربتشان دلم را خیلی سوزاند با خودم گفتم وقت ضیق است اما هر چه توانستم سنگ مزارشان را با چفیه‌ام غبار روبی کنم( در واقع با این کار غبار از دلم می‌زدودم) حاجت غیر معمولی هم داشتم و سخت دلشکسته بودم، پیرمردی هم در ردیف آخر بهر جدول نشسته بود.

چفیه را آبمال کردم و یک ردیف را شستم اما دلم نیامد باقی را رها کنم؛ آنقدر ادامه دادم تا به ردیف آخر رسیدم.

پیرمرد لب گشود و تنها یک جمله دعا نمود و در همان جمله، حاجتِ غیر معمول من را بواسطه شهدا از خدا طلب کرد.

من مانده بودم او از کجا دلم را خواند؟ 

در آن لحظه دلم میخواست بنشینم و چادر بر سر بکشم و هق هق گریه کنم اما از رسوایی دلم ترسیدم و فرار کردم.

آری آن روز شهدا غبار از آینه دلم زدودند و امروز دوباره می‌روم تا جلایی به دل بدهم ان شالله؛

شما هم دعوتید به وقت ۱۴ در بهشت..


به قدر انداختن دانه تسبیحی برایم دعا کنید..
|فاء عـیـن|

کسی است که 

سرش برود 

قولش نمی-رود..


 پیک خبری را آورد برای حاج حسین اسکندرلو و گفت که هرچه سریع تر بیایید دفتر فرماندهی در دوکوهه. آمدیم آن جا و دیدیم فرماندهان دیگر گردان های لشکر هم آمدند. کارها تقسیم شد. مسئول محور حاج محسن سوهانی بود. کار فرمانده گردان ها و بچه های تخریب که مشخص شد، بچه های اطلاعات عملیات هرکدام تقسیم کار شدند و حاج علی فضلی در این جمعی که در اتاق فرماندهی بود، صحبت کرد. همه قبول داشتند عملیات عقلانی نیست. درست است که جنگ ما تکلیفی است، بحث دو دوتا چهارتا پیش می آمد و دچار مشکل می شدیم. سلاح ها و نیروهای ما نسبت به دشمن کار را پیش نمی برد. هم خود حاج علی فضلی و هم بسیاری از فرماندهان گردان ها، مخالف این عملیات بودند، از جمله خود شهید اسکندرلو می گفت من باید برایم عملیات جا بیفتد و بچه ها را به آن توجیه کنم و در این فرصت کم، ما نمی توانیم کاری انجام بدهیم. حاج علی فضلی گفت: این عملیات حیاتی است و باید انجام شود. بعد چراغ را خاموش کرد و گفت: هرکه می خواهد فردا وارد عملیات شود، دست روی قرآن بگذارد و بیعت کند. از محسن سوهانی شنیدم که گفت حاج حسین اسکندرلو، اولین کسی بود که در آن تاریکی بیعت کرد.

حاج حسین اسکندرلو برگشت سر گردان؛ گردانی که همه رفته بودند مرخصی. تعدادی زیادی از بچه های گردان، راه آهن بودند و منتظر بودند برگردند به شهرشان. از آن جا آمدند کنار رودخانه فرات و حاج حسین برای آنها صحبت کرد و گفت هرکه می خواهد برود، برود و هرکه می خواهد بیاید، بماند. وقتی گفت هرکه می خواهد، برگردد، صدای گریه بچه ها بلند شد. بچه ها می گفتند ما اهل کوفه نیستیم و اگر در کربلای امام حسین(ع) نبودیم حالا هستیم. با ذوق و شوقی بسیار در اردوگاه فرات وارد چادرها شدند و تجهیزات گرفتند و زودتر از هر موقعی سوار اتوبوس شدند. اتوبوس ها به سمت فکه حرکت کردند. فرات که تا چند لحظه پیش غوغا می کرد، ناگهان سکوت عجیبی اردوگاه را فرا گرفت.

حدود ساعت یازده به نقطة رهایی رسیدیم (جایی که عملیات از آنجا آغاز می شود). ما هنوز نمی دانستیم موقعیت دشمن کجاست. 

حاج حسین اسکندرلو، بچه هایی را که مانده بودند، جمع کرد و گفت بچه ها این جا دیگر سلاح کار نمی کند. امشب شب عاشوراست. هرکس می خواهد اباعبدالله را یاری کند، با من بیاد. امشب باید با خون مبارزه کنیم. امشب تکلیف این است. حاج حسین در مقابل دشمن ایستاد. رجز خواند و از خودش گفت. دشمن جهنمی از آتش درست کرده بود، ولی این چیزی از دلاوری فرماندهان ما و حاج حسین کم نمی کرد. این رجزخوانی حسین، به بچه ها روحیه داد. می گفت من فرزند خمینی ام. من سرباز خمینی ام، من سرباز حسین بن علی ام. بچه ها دور حاج حسین جمع شدند و او شروع کرد به سینه زدن؛ چون هیئتی بود و ولایتی بود. صدای «حسین حسین» و «یازهرا» توی دشت فکه بلند شد. رمل های فکه شاهد حماسه آفرینی بودند. یکی از بچه ها می گفت: حسین گفت: سینه ای که به استقبال گلوله های دشمن می رود، باید باز شود. دکمه های پیرهنش رآ باز کرد و گفت گلوله ها ببارید. اگر با ریختن خون من اسلام احیا می شود، پرچم اسلام استوار می شود، تیرها ببارید. واقعه کربلا در دشت فکه زنده شد.

پیکر حاج حسین روی زمین افتاد. سکوت عجیبی همة فکه را گرفت. حتی دشمن هم سکوت کرد. همه رمل های فکه آمدند دور حسین و خاک فکه باارزش شد.

* راوی سردار ابواالفضل مسجدی

 

|فاء عـیـن|

سر مزارش که رسیدم.شاخه گل سرخی خشک شده روی سنگ مزارش بود. یادم آمد خودم دو هفته پیش آن را هدیه کرده بودم، از روی تیغ-های گل آن را شناختم که دستم را بدجور زخمی کرده بود. تعجب کردم که چطور بعد از دو هفته هنوز سرجایش بود، انگار یک سانت هم جا-به-جا نشده بود.

این همان تصویر مذکور است!

داشتم درد دل می-کردم که خانمی دوربین به دست به من نزدیک شد. همیشه از اینکه در اوج حس خوب نجوا، کسی خلوتم را به هم بزند، بدجور به هم می-ریزم، برای همین وقتی درخواست کرد که یک عکس از من بگیرد به شدت مخالفت کردم، چند ثانیه نگذشت که پشیمان شدم از اینکه تند با او صحبت کردم، بالاخره راضی شدم از پشت عکس بگیرد، بیچاره آنقدر ترسیده بود که  عکس را به من نشان داد که اطمینان دهد از قولش تخطی نکرده است. بعد آرام کنارم نشست و از نسبتم با شهید پرسید.

با برخی از شهدا رابطه معنوای قوی-تری دارم، اگر بپرسی چرا شاید نتوانم به درستی توضیح دهم که دلیلش چیست شاید بعضی اتفاقات زندگیشان شبیه به من است یا برخی شبیه انسان کاملی هستند که آروزی رسیدن به آن را دارم و یا اینکه برخی، نشانه-هایی در زندگی دارند که آنها را برایم متمایز می-کند. در این میان شهید محمد یزدانی خیلی برایم ویژه است.

شاید همه شما یک بار هم که شده از کنار مزار این شهید عبور کرده باشید، چون مزار ایشان دقبقا چند قدم پایین تر از مزار شهدای فرمانده در قطعه 24 است درست بهر پیاده-رو.

شهیدی که اول تصویر بالای مزارش مرا به خود جذب کرد و بعد خودش را به من معرفی کرد. بالای مزار این شهید یک عکس از شهید سید مجتبی هاشمی و چند تن از رزمندگان گروه چریکی فدائیان اسلام است که بر پیکر مطهر شهید محمد یزدانی در حال اقامه نماز میت هستند و زیر آن نوشته شده که شهید محمد یزدانی در روز عاشورا هنگام آب-رسانی به رزمندگان در دشت ذوالفقاریه به شهادت رسید.

همیشه بر سر مزار ایشان که می-رسیدم با حسرت این نوشته را می-خواندم و ثانیه-ای به فکر فرو می-رفتم که چه چیز می-تواند این توفیق را نصیب انسان کند که در این روز به چنین شکلی شهد شیرین شهادت را سر بکشد؟

تا اینکه کتابی از زندگی شهید سید مجتبی هاشمی به دستم رسید که روایت شهادت او را بازگو می-کرد...

 این خاطره ای که برایتان بازگو می کنم، همان خاطره نماز ظهر عاشوراست که بسیار طنین انداز شد. یکی از دوستانی که با ما به آبادان آمد شهید محمد یزدانی، جوانی رشید بود که مسئولیت امور اداری رکن یک را به ایشان واگذار کرده بودیم. کار ایشان در ارتباط با آمار و ارقام و مسائل مربوط به ثبت و ضبط پرونده رزمندگان بود. محل استراحت من وشهید هاشمی و یزدانی در یک اتاق بود. شب عاشورا بود. آن شب بعد از مراسم عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین آقای یزدانی طبق معمول برای گرفتن آمار شهدا و مجروحان به بیمارستان ها و سردخانه ها رفت.

آقای یزدانی به من گفت: «اجازه بده من با سید به خط بروم» گفتم:« کارهای اینجا چی میشه؟» گفت: «می دانم ولی اجازه بده چون دیشب خواب دیدم که شهید می شوم من دلم توی خطه!» جریان را شهید هاشمی در میان گذاشتم ایشان گفت: «اجازه بده که با من به خط بیاید» و رفتند.

چند روزی بود که بچه ها از نظر آب در مضیقه بودند. شهید یزدانی هم که در جریان بود چند عدد کلمن آب تهیه کرده بود و داخل خط سنگر به سنگر به بچه ها آب می رساند. در این بین مورد اصابت یک تیر مستقیم از توپ دشمن قرار گرفت و سرش از بدنش جدا شد. حتی قسمتی از پاهایش هم مورد اصابت قرار گرفته بود و از بقایای پیکر این جوان تنومند و رشید با قد صد و هشتاد سانتی متر چیزی باقی نمانده بود. حدود ساعت یک و نیم بعد ازظهر شهید هاشمی با صورتی خاک آلود و برافروخته آمد و به من گفت: «صندوقچی بیا رفیقت را آوردم» با آن چهره ای که از او دیدم حدس زدم چه اتفاقی افتاده است. به سمت ماشین کادیلاک رفتم و جنازه شهید را که داخل پتو پیچیده شده بود در صندوق عقب ماشین دیدم. شهادت او مصادف بود با ظهر عاشورا. شهید هاشمی بسیار متاثر شده بود و به بچه ها گفت: «جمع شوید می خواهیم وضوی خون بگیریم و نماز ظهر عاشورا را بخوانیم» و صورتش را داخل شکم پاره شهید یزدانی فرو برد و به اقامه نماز ایستاد عکس این صحنه هم موجود است. شهید هاشمی پیکر شهید یزدانی را جلو گذاشتند و همه مقابلش به اقامه نماز ایستادند. در این عکس شهید شاهرخ ضرغام، شهید غلامحسین زنهاری و همین طور آقایان عبداللهی از بچه های کمیته منطقه 5 و آقای مهندس میردامادی هم در عکس هستند. آقای مهندس میردامادی در حال حاضر استاد دانشگاه در اصفهان است و به عنوان یکی از حاضران در صف اقامه نماز به امامت آقای هاشمی حضور دارد.

حالا که دقت می-کنم، من با شهید نسبت خونی دارم، من هم دادن خون در روز عاشورا و در راه سیدالشهدا را آرزومندم، آری با شهید نسبت خونی دارم...

 

|فاء عـیـن|