واحه

تویی امید من چون واحه ای در برهوت..

عملیات خیبر بود

قرار بود گردان حاج حسین برای پشتیبانی رزمنده ها به خط بزنند..از آسمان نقل و نبات می بارید، دو ستون پشت سر هم حرکت می کردند، حاجی هم بین دو ستون همراه بچه ها پیش می رفت، یک دفعه ستون از حرکت ایستاد، حاجی با سرعت در طول ستون حرکت می کرد تا ببینه ستون کجا زمین گیر شده

سر سه راهی شهادت

رزمنده ای سر یک جوان بسیجی رو به سینه چسبانده و نشسته بود، حاجی خم شد و گفت: "اخوی چرا نشستی؟" رزمنده گفت: "باید جنازه این جوان را به عقب برگردانم." حاجی دو زانو نشست و گفت: "راه بسته است اخوی، باید حرکت کنیم وگرنه بچه ها رو قیچی می کنند اون موقع هزار تا از این جوونها پر پر می شن.." مرد یک نگاهی به حاجی کرد، توی گوش جوان زمزمه ای کرد جنازه را بر روی زمین گذاشت

و اولین نفر پا روی جنازه "پسر"ش گذاشت.. 

و ستون باز شد...


این خاک علی اکبر زیاد دارد...

*عید مبارک

 

|فاء عـیـن|

حاشیه-ها  (۰)

هیچ -حاشیه-ایی هنوز ثبت نشده است

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی