واحه

تویی امید من چون واحه ای در برهوت..

کسی است که 

سرش برود 

قولش نمی-رود..


 پیک خبری را آورد برای حاج حسین اسکندرلو و گفت که هرچه سریع تر بیایید دفتر فرماندهی در دوکوهه. آمدیم آن جا و دیدیم فرماندهان دیگر گردان های لشکر هم آمدند. کارها تقسیم شد. مسئول محور حاج محسن سوهانی بود. کار فرمانده گردان ها و بچه های تخریب که مشخص شد، بچه های اطلاعات عملیات هرکدام تقسیم کار شدند و حاج علی فضلی در این جمعی که در اتاق فرماندهی بود، صحبت کرد. همه قبول داشتند عملیات عقلانی نیست. درست است که جنگ ما تکلیفی است، بحث دو دوتا چهارتا پیش می آمد و دچار مشکل می شدیم. سلاح ها و نیروهای ما نسبت به دشمن کار را پیش نمی برد. هم خود حاج علی فضلی و هم بسیاری از فرماندهان گردان ها، مخالف این عملیات بودند، از جمله خود شهید اسکندرلو می گفت من باید برایم عملیات جا بیفتد و بچه ها را به آن توجیه کنم و در این فرصت کم، ما نمی توانیم کاری انجام بدهیم. حاج علی فضلی گفت: این عملیات حیاتی است و باید انجام شود. بعد چراغ را خاموش کرد و گفت: هرکه می خواهد فردا وارد عملیات شود، دست روی قرآن بگذارد و بیعت کند. از محسن سوهانی شنیدم که گفت حاج حسین اسکندرلو، اولین کسی بود که در آن تاریکی بیعت کرد.

حاج حسین اسکندرلو برگشت سر گردان؛ گردانی که همه رفته بودند مرخصی. تعدادی زیادی از بچه های گردان، راه آهن بودند و منتظر بودند برگردند به شهرشان. از آن جا آمدند کنار رودخانه فرات و حاج حسین برای آنها صحبت کرد و گفت هرکه می خواهد برود، برود و هرکه می خواهد بیاید، بماند. وقتی گفت هرکه می خواهد، برگردد، صدای گریه بچه ها بلند شد. بچه ها می گفتند ما اهل کوفه نیستیم و اگر در کربلای امام حسین(ع) نبودیم حالا هستیم. با ذوق و شوقی بسیار در اردوگاه فرات وارد چادرها شدند و تجهیزات گرفتند و زودتر از هر موقعی سوار اتوبوس شدند. اتوبوس ها به سمت فکه حرکت کردند. فرات که تا چند لحظه پیش غوغا می کرد، ناگهان سکوت عجیبی اردوگاه را فرا گرفت.

حدود ساعت یازده به نقطة رهایی رسیدیم (جایی که عملیات از آنجا آغاز می شود). ما هنوز نمی دانستیم موقعیت دشمن کجاست. 

حاج حسین اسکندرلو، بچه هایی را که مانده بودند، جمع کرد و گفت بچه ها این جا دیگر سلاح کار نمی کند. امشب شب عاشوراست. هرکس می خواهد اباعبدالله را یاری کند، با من بیاد. امشب باید با خون مبارزه کنیم. امشب تکلیف این است. حاج حسین در مقابل دشمن ایستاد. رجز خواند و از خودش گفت. دشمن جهنمی از آتش درست کرده بود، ولی این چیزی از دلاوری فرماندهان ما و حاج حسین کم نمی کرد. این رجزخوانی حسین، به بچه ها روحیه داد. می گفت من فرزند خمینی ام. من سرباز خمینی ام، من سرباز حسین بن علی ام. بچه ها دور حاج حسین جمع شدند و او شروع کرد به سینه زدن؛ چون هیئتی بود و ولایتی بود. صدای «حسین حسین» و «یازهرا» توی دشت فکه بلند شد. رمل های فکه شاهد حماسه آفرینی بودند. یکی از بچه ها می گفت: حسین گفت: سینه ای که به استقبال گلوله های دشمن می رود، باید باز شود. دکمه های پیرهنش رآ باز کرد و گفت گلوله ها ببارید. اگر با ریختن خون من اسلام احیا می شود، پرچم اسلام استوار می شود، تیرها ببارید. واقعه کربلا در دشت فکه زنده شد.

پیکر حاج حسین روی زمین افتاد. سکوت عجیبی همة فکه را گرفت. حتی دشمن هم سکوت کرد. همه رمل های فکه آمدند دور حسین و خاک فکه باارزش شد.

* راوی سردار ابواالفضل مسجدی

 

حاشیه-ها  (۰)

هیچ -حاشیه-ایی هنوز ثبت نشده است

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی