واحه

تویی امید من چون واحه ای در برهوت..

وقتی 5 ساله بودم روزی در بازار در لجبازی با مادرم از اینکه خسته شده ام و دیگر نای راه رفتن ندارم دستش را رها کردم و در گوشه-ای نشستم، در چشم بر هم زدنی گم شدم، هر چه چشم می-چرخاندم فایده-ای نداشت، دست به هر چادری می-زدم، مادرم نبود، با همه نگرانی که به سراغم آمده بود و از مجرای چشم سرازیر می-شد اما دلم قرص بود که مادرم به دنبالم می-گردد و حتما مرا پیدا می-کند، اشتباه نمی-کردم چون طولی نکشید که خودم را در آغوش گرم مادرم دیدم و غرق در بوسه؛

حالا این روزها حسی شبیه سرگردانی آن روز دارم؛ گمشده-ام؟ آری گویا از خودم گمشده-ام در لجبازی با روزگار، دست خودم را رها کردم و نشستم، با همه قهر کردم و از همه بریدم حتی خودم؛ این بار دلم قرص نیست چون کسی متوجه فقدانم نیست، هر روز از دلهره، هذیان می-گویم، به خودم میپیچم، کابوس میبینم، حسی شبیه قوم موسی در وادی تیه دارم، همینقدر سرگردان، همینقدر آشفته؛

دیروز بلند بلند هذیان می-گفتم و او متعجب و صبورانه گوش می-داد، نمی-دام چه گفتم اما می-دانم هذیانی بیش نبود.

أینَ صاحِبَنا

|فاء عـیـن|

أینَ صاحِبَنا

حاشیه-ها  (۰)

هیچ -حاشیه-ایی هنوز ثبت نشده است

ارسال حاشیه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی